امروز جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳| ۰۵:۰۵:۰۶

Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors

شما اینجا هستید |

صفحه اصلی » عمومی » دلنوشته فرزند شهید رجایی‌فر در مراسم شب وداع شهدای خان طومان استان مازندران

مهر ۲۲, ۱۳۹۹ تاریخ انتشار

adminنویسنده

3953کد مطلب

242تعداد نمایش

بدون دیدگاهتعداد نظرات

دلنوشته فرزند شهید رجایی‌فر در مراسم شب وداع شهدای خان طومان استان مازندران

دلنوشته فرزند شهید رجایی‌فر در مراسم  شب وداع شهدای خان طومان استان مازندران

به گزارش شیرگاه خبر به نقل از  خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، مهدیه رجایی‌فر دختر شهید مدافع حرم رجایی‌فر سلام در شب وداع با شهدای تازه تفحص شده خانطومان دلگویه‌ای را با پدر گفت. بابای مهربانم بعد از ۴ سال و ۵ ماه و ۴ روز حالا برگشتی، هر چند امشب با آن شبی که رفتی فرق داشت شبیه فرشته‌ها شدی …. شنیدم قبل از آمدنت سلام عمه جان را به امام رضا (ع) رساندی، هرچه هست می‌خواهم امشب در...

به گزارش شیرگاه خبر به نقل از  خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، مهدیه رجایی‌فر دختر شهید مدافع حرم رجایی‌فر سلام در شب وداع با شهدای تازه تفحص شده خانطومان دلگویه‌ای را با پدر گفت.

بابای مهربانم بعد از ۴ سال و ۵ ماه و ۴ روز حالا برگشتی، هر چند امشب با آن شبی که رفتی فرق داشت شبیه فرشته‌ها شدی ….

شنیدم قبل از آمدنت سلام عمه جان را به امام رضا (ع) رساندی، هرچه هست می‌خواهم امشب در مقابل این مردم حرف‌هایم را بزنم شاید شنیدن حرف‌های من که ۴ سال و اندی روز مثل من چشم انتظار نبودند خیلی قابل درک نباشد…

امشب من هستم و تو و دوستان شهیدت…

شاید فاطمه بلباسی از همه بیشتر حال امشب مرا می‌فهمد. حتی بعد از آن شب اردیبهشتی که گفتند تو بال در آوردی من همیشه منتظر آمدنت بودم همه عیدها، اول مهرها، ماه رمضان‌ها همه لباس‌هایی که بی‌تو خریدم کسی چه می‌داند من تو را در کنار خود احساس می‌کنم.

از ۱۶ کبوتر شما فقط عمو رحیم مانده، کادوپیچت کردند مثل هدیه … از شام بلا چه خبر شنیدم لب‌هایتان تشنه بود در این سال‌ها در محرم بیشتر به این جماعت ( واقعه عاشورا) توجه کردم…

بابای خوبم! پدر که از سفر بر می‌گردد دختر دوست دارد تا از خاطرات سفر بشنود بعد از ۴ سال و و اندی چرا ساکتی بابا…

اگر در تابوتت را باز می‌کردند می‌گشتم و استخوان دستت را پیدا می‌کردم شاید به دنبال شانه‌ای و آغوشی برای آرام گرفتن و سری برای بوسیدن… کاش سر داشتی بابا…

بعد از آقا، امید ما به حاج قاسم بود او هم مثل شما عاقبتش شهادت شد آمد پیش شما بعد از او حس بی‌پدر شدن وجودم را فرا گرفت نمی‌دانم چند تکه از استخوانت برگشت اما امسال برای رقیه گریه می‌کردم، او حداقل قبل از پر کشیدن سر بابایش را بغل کرده بود.

خدا را شکر که آمدی بابا …

از راهت گفتم، از مرامت گفتم از حرف‌هایت گفتم می‌خواهم از خودم بگویم از ۴ سال و اندی بی‌تو سر کردن از همه اشک‌هایی که پنهانی ریختم می‌توانی از قاب عکست در اتاقم بپرسی از همه لحظه‌هایی که بغض گلوی دخترانه‌ام را فشرد، می‌گفتم مگر دختر شهید در جمع گریه می‌کند محکم باش مهدیه تو دختر یک قهرمانی، خیلی وقت‌ها دوست داشتم بلند گریه کنم از طعنه‌ها، تمسخرها و حتی ترحم‌ها و از همه آرزوهای ۴ سال و اندی…

خوش معرفت خودت نمی‌توانستی بیایی، به خوابم هم نمی‌توانستی بیایی؟ چقدر منتظرت بودم ….

راستی بابا از همه دوستان شهیدت بگو

خوب یادت مانده نزدیک تولد امیرسجادت آمدی مانند عمو محمد نزدیک تولد دخترش…

امشب شب وصل است زیارتت قبول شهادتت قبول جهادت قبول،  شاید روزی که خودم و خودت باشیم، حرف‌های محرمانه را به تو بگویم.

امشب بگذار بابای من باشی و قهرمان این مردم …

دسته بندی :

بدون دیدگاه

تعداد نظرات در انتظار تائيد : 2

نظر شما در مورد این اثر چیست دیدگاه خود را با ما به اشتراک بگذارید .