امروز پنج شنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳| ۰۸:۰۸:۲۶

Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors

شما اینجا هستید |

صفحه اصلی » عمومی » شهید مدافع حرم حسن رجایی فر

آبان ۲, ۱۳۹۹ تاریخ انتشار

adminنویسنده

4109کد مطلب

286تعداد نمایش

بدون دیدگاهتعداد نظرات

شهید مدافع حرم حسن رجایی فر

شهید مدافع حرم حسن رجایی فر

چهارم تیر ۱۳۵۴ بود که در خطه سرسبز روستا کامی کلا از توابع شهرستان بابل در بین جنگل های سرسبز شمال وکوههای سربه فلک کشیده البرز، شیرمردی پا به عرصه گیتی گذاشت که بعدها ببرهای مازندران از او مشق شجاعت کردند  پدر نام او را حسن نامید وخداوند از دوران کودکی حُسن خلق وادب را در او نهادینه کرد در آن  روزگار جنگ بود و خاطره رشادت مردان خدا و هر از گاهی طنین روح افزا شهادت حال وهوای روستا...

چهارم تیر ۱۳۵۴ بود که در خطه سرسبز روستا کامی کلا از توابع شهرستان بابل در بین جنگل های سرسبز شمال وکوههای سربه فلک کشیده البرز، شیرمردی پا به عرصه گیتی گذاشت که بعدها ببرهای مازندران از او مشق شجاعت کردند  پدر نام او را حسن نامید وخداوند از دوران کودکی حُسن خلق وادب را در او نهادینه کرد در آن  روزگار جنگ بود و خاطره رشادت مردان خدا و هر از گاهی طنین روح افزا شهادت حال وهوای روستا را معطر می کرد حاج حسن قصه ما از کودکی عاشق جهاد و شهادت بود و درحالی که تنها ۱۲ بهار از از خدا عمر گرفته بود وقتی پیرجماران فرمود جوانان جبهه ها را پر کنند تا کاروان ها راه بیافتد به سیل ثبت نام کنندگان وادی عشق پیوست ودر جبهه حق علیه باطل نام نوشت اما دست روزگار او را برای تنهایی های زینب نگه داشت وبخاطر کم سن بودند اجازه ورود به جبهه پیدا نکرد.
او دوران درس ومدرسه را در همان روستا پدری تا دیپلم ادامه داد
خواستگاری
ما به خدمت سربازی مشرف شد در این بین  تلاش می کرد تا لباس سبز سپاه را به تن کند شهید در یکی از مرخصی های ایام سربازی به همراه والدین به خواستگاری رفت وبعدها در بین اهل خانه تعریف کرد که شب قبل از خواستگاری مادرتان را در خواب دیدم وحتی نام او را مردی نورانی  به زبان آورد و وقتی در مجلس خواستگاری ،حاضر شدم تا مادرتان را دیدم یکه خورده و به دنبال نامش بودم ودیدم همان نامی است که در عالم خواب دیده ام.
شهید در بین سوالات خواستگاری به همسرش گفته بود که تلاش می کند پاسدار شود واگر روزی رخت سبز سپاه را به تن کرد منتظر شهادتش باشد.
پدری مهربان
مهدیه خانم دختر شهید نقل می کند  ۵ سال قبل از شهادت بابا، پدرم در روز تولد محمد، برادر بزرگترم به زیارت حضرت معصومه مشرف شدند قرانی برای من خریدند وقلم قرانی برای محمد و شب بعد از اینکه جشن تولد برای محمد گرفته بودیم گفت بچه ها از امشب برنامه ختم یک جزء قران را در خانه برپا می کنیم بابا خطاب به من کرد وگفت دخترم  شما مدیر قران هستید کار مدیر قران این است که رحل ها را بچیند و ساعت جلسات خانواده قرانی را تعیین کند وجلسه را مدیریت نماید وبه برادرم محمد گفت: محمد جان شما حافظ ۱۰ جزء قران هستید شما معلم واستاد قران منزل ما هستید لطف کنید اگر در جلسه نکته لازم به ذکر است تذکر دهید و اشتباهات من و اهل خانه را در مجالس قران گوش زد نمائید.
جشن تکلیف
دختر شهید نقل می کند روزی که به سن تکلیف رسیدم پدرم ظهر به منزل آمد و۲ شکلات به همراه  داشت یکی از شکلات ها را از جلد خود بیرون آرود وهر دو شکلات را در ترانس منزل گذاشت  وبرای استراحت به اتاق رفت یکی دوساعت که گذشت از خواب بیدار شد وآمد در ترانس یکی از شکلات ها اطرافش پر از مورچه بود ودیگری هیچ مشکلی نداشت پدرم به من گفت بابا کدام شکلات را می خواهی گفتم بابا من شکلات سالم را می خواهم بعد خطاب به من کرد وگفت دخترم دختری که حجاب دارد مانند همین شکلات از که از جعبه بیرون نیامده اما دختر بد حجاب نمی تواند از آزار واذیت ونگاه دیگران در امان باشد. شما کدام را دوست دارید به بابا گفتم دوست ندارم هیچ وقت اذیت شوم پس من حجاب را دوست دارم بابا خیلی خوشحال شد وعصر همان روز برای جشن تکلیف من چادر خرید و به من هدیه داد رفتار پدر باعث شد از آن روز به بعد علاقه شدیدی به چادر داشته باشم.
دارالقران روستا
شهید عاشق قران بود روستای کامی کلا دارالقران نداشت او  آستین ها را بالا زد ودارالقرانی احداث نمود دریکی از سفرهای زیارتی  حضرت معصومه  حاج حسن قصه ما در موزه حضرت معصومه پارچه سنگ کوبی را مشاهده کرد که سال ها در بالای ضریح حضرت معصومه نصب بوده است واکنون در موزه حضرت است شهید به سراغ خادم رفته  ومی گوید در روستا کامی کلا دارالقرانی است ومن خادم آنجا هستم خواهش می کنم این پارچه را به من بدهید تا در دارالقران نصب کنم.
اما خادم گفته بود این چه حرفی است اصلاً امکان ندارد ولی در همان شب خادم در عالم خواب ،حضرت معصومه را زیارت می کند و حضرت معصومه به او خطاب می کند که فردا پارچه تبرکی را به زائری بده که امروز از شما مطالبه کرده بود فردای آن روز خادم ،درب در اصلی حرم می نشیند به امید اینکه زائر بیایید و به محض مشاهده حسن آقا پارچه تبرکی را به شهید داده واز او حلالیت می طلبد.
شهید وصیت می کند در زیر پارچه  تبرکی حضرت معصومه در دارالقران کامی کلا دفن شود و تکه ای از آن پارچه را به همراه مهر تربت امام حسین که با آن نماز خوانده در درون قبر با او دفن کنند.
ولایت پذیری وعشق به شهادت
چند ساعتی قبل از شهادت همرزمان شهید دست را به سمت آسمان بالا برده بودند ودعا می کردند واز خدا می خواستند در همین عملیات به فیض شهادت برسند  ناگهان حسن آقا وارد می شود ومی گوید بچه ها من مثل شما عاشق شهادت ام و از زمانی که پا به خاک سوریه گذاشتم این دلهره را دارم  که نکند من از قافله شهدا جا بمانم اما آقای ما نائب برحق امام زمان ،سید علی امروز تنها است نکند پشت سر آقا خالی شود  ما می خواهیم تا آخرین قطره خون خود را در راه اسلام فدا کنیم اما از خدا بخواهیم که ما را در راه حفظ این اسلام ثابت قدم نگهدارد وهر چه به صلاح ما است در حال ما محقق بفرماید ان شاء الله  که شهادت است
وداع با پدر
دختر شهید نقل می کند از ۱۴ فروردین ۱۳۹۵ که پدرم شهید شد و پیکر مطهرش را نیاوردند همیشه از آمدن بابا دلهره داشتم به خود می گفتم من صبر وطاقت آن را ندارم که جنازه بابا را بیاورند مردم به من ومادرم تبریک بگویند و من از اینکه که پدرم شهید شده ،خوشحال باشم اما از طرفی به حال حضرت رقیه دختر امام حسین غبطه می خوردم بخاطر  اینکه به هر حال سر بابا را در آغوش گرفت و از دنیا رفت ومن شاید تا آخر عمرم موفق نشوم بابا را ببینم
در صبح پاییزی در روز تولد محمد، برادر بزرگترم  خبر داند که پیکر شهدای خان طومان را قرار است به ساری بیاورند وقتی این خبر را شنیدم بسیار شادمان شدم واحساس کردم تمام دنیا را به من داده اند ناگهان به خود نگاه کردم گفتم من آن کسی نبودم  که می گفتم طاقت آمدن بابا را ندارم .
لحظه ای بر من گذشت گویا ندایی از درونم فریاد می زند دختر پدر تو فدایی زینب است این صبر زیبا را زینب امروز به تو ارزانی داشته مگر نشنیده ای که آنقدر زینب بعد از امام حسین صبور بود که در مجلس بزم یزید وقتی از او پرسیدند کربلا را چگونه دیدی فرمود: ما رایت الا جمیلا آری من واقعه کربلا را ندیدم مگر زیبایی
روزی که پیکر مطهر بابا را آوردند بالای سر تابوت رفتیم پرچم مقدس ایران را باز کردیم و تنها از پدرم یک استخوان دست از سرزمین شام آمورده اند دست بابا را در آغوش گرفتم  بر سر گذاشتم چقدر آن لحظه زیبا بود که بعد از چند سال دوباره دست بابا ، برسرم است من را نوازش می کند در این لحظه  به حضرت رقیه گفتم رقیه جان من امروز دستان بابا را بر سرگذاشتم وکسی نه مرا نمی زند و کسی به آقایم ورهبرم فحش وناسزا نمی گوید ، همه مردم به ما  تبریک وتهیت می گویند وگل به دست دارند امروز فهمیده ام که بر رقیه حسین چقدر سخت گذشته است.
بازگشت از سرزمین شام
حسن آقا در  روز پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵ به همراه ۱۴ لاله خونین بال استان همیشه لاله خیز مازندران در منطقه خان طومان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
شهید بعد از ۴ سال و ۵ ماه و۵ روز در روز پنجشنبه مورخ ۲۴ مهر ۱۳۹۹ در روستای کامی کلا در  دارالقران روستا  کامی کلا  که با دست خود احداث نمود بنا بر وصیت شهید دفن گردید

دسته بندی :

بدون دیدگاه

تعداد نظرات در انتظار تائيد : 2

نظر شما در مورد این اثر چیست دیدگاه خود را با ما به اشتراک بگذارید .